♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

حالوهوای این روزها....92.6.26

      سلام فسقلی آینده خونه ما خوبی عشق مامان؟ چخبرا؟خوش میگذره؟ این دنیا ، اینجا که خبری نیست روزها پشت سر هم و تند تند میگذرن و میرن بدون هیچ اتفاق خاصی .بدون هیچ دل مشغولی. بدون هیچ هیجانی روزها تکراری :صبح از خواب پا میشم بابایی رفته سرکار هی دور خودم میچرخم از این اتاق به اون اتاق درگیر تمیز کاری های هروزه والکی  بعدش میرم آشپز خونه سرگرم آشپزی  و تمیز کاری اونجا  و یه سری هم به نی نی وبلاگ میزنم  بعدش بابایی میاد ناهار میخوریم  بعدش هم لالا تا عصر،  عصر هم عصرونه ای نوش جان میکنیم  میریم گاهی اوقات مسجد نماز وازاون طرف هم ت...
9 مهر 1392

دلم تنگه...92.613

      سلام به فسقلی خودم این روزا مامانیت یه جوری شده اصلا دل ودماغ هیچی ندارم یه جوری شدم اصلا دلم نمیخواد خونه بمونم تا بابایی از سر کار میاد خونه استراحتی کرده نکرده مامان شروع میکنه به غر زدن که بریم بیرون من دلم گرفته هیچ اتفاقی نیوفتاده هیچی نشده ها ،ولی نمیدونم این حس وحال از کجا اومده؟؟؟؟ بنده خدا بابایی اصلا هیچی بهم نمیگه همه کاری میکنه تا من از این حال بیام بیرون یکیش مثل امروز اصلا نخوابیده بود از خستگی نمیتونست رو پا وایسه ولی منو برده بیرون  جات خالی بلال واسم خرید کلی سربه سرم گذاشت  ولی تا دوباره اسم برگشتن به خونه میشه حاله مامان گرف...
9 مهر 1392

دوست مامان 92.6.7

  سلام عسلم مامان فدات شه الهی که چقدر ازما دوری عشق من نفسم سه شنبه 92.6.5 دوست دوران دبیرستان و دانشگاه مامان اومد خونمون واسه اولین بار اینقدر دلم براش تنگ شده بود که نگو دوست مامان زهره جونه که شما وقتی بیای باید بهش بگی عمه زهره چون شما عمه نداری منو عمه زهره  یه روح بودیم در دو بدن اینقدر ماباهم صمیمی بودیم که نفسمون واسه هم درمیرفت  در حدی بود که اگه یه روز همدیگرو نمی دیدیم دیگه غوغایی بود. دوستی ما در حدی بود که توی دانشگاه همه فکر میکردن ما دوقلو هستیم اگه یه روز یکیمون نمیومد دانشگاه استادا ازاون یکی میپرسید اون قولوت کو پس؟ همیشه وهمجا ما باهم بودیم میشد دوسه شب پیش هم میخوابیدیم البت...
9 مهر 1392

محمد پارسا و دنبال آتلیه92.6.4

      سلام  نفسه مامان خوبی دلبرکم؟ عزیزم امروز اومدم تا واست از دوشنبه 92.6.4 بگم که من و زن عمو فاطمه باهم رفتیم بیرون چندتا آتلیه،تا مدل های عکساشون رو  ببینیم واسه محمد پارسا که یه روز دیگه بریم عکس بگیریم ازش وای مامانم پسر عموت هرچی بزرگتر میشه خوردنی تر میشه بعداز گشت وگذار چند ساعته  بالاخره یکی از آتلیه ها مورد پسند واقع شد و قرار شد توی هفته آینده بریم ازش عکس بگیریم. بعداز گشت وگذار زن عمو اومد خونه ما تا عمو مهدی بیاد دنبالش مامانیت تمام عروسکایی که خونه خودمون داشتیم اورد تا ببینیم کدوم قشنگ تره واسه آتلیه که ببریم همرامون بقیه عروسکام به دلیل کمبود جا  خونه مامان جون...
9 مهر 1392

پارک گردی یهویی...92.5.21

  سلام شاخه نباتم خوبی همه امیده مامانوبابا؟ من فدات شم الهی که بعضی وقتا،مخصوصا زمانی نینی های مامانای دیگه رو میبینم ناجور دلم هوایی میشه که داشته باشمت،حتی به جایی میرسه که دلمو به دریا میزنم به بابایی میگم بیا دعوتش کنیم نینی مون بیاد پیشمون ولی... ولی عمیق که فکر میکنه میبینم نه هنوز وقت داریم ایشالله که خدا یاریمون میکنه خب بگذریم قند عسل بگم واست از پارک گردی یهویی  92/5/21 که مامانو بابا یهو جو گیر شدن دیدن همه چی مهیاست واسه رمانتیک بازی مخصوصا عصرش یه بارون حسابی باریده بود و هوا کاملا عشقولی بود سر کوچمون پارکه نشاط هستش نماز رفتیم مسجد بعداز مسجد من ناجور دلم هوس بلال کرد البته بگم این هوسیه که ه...
9 مهر 1392

3روز مونده تا تولد بابایی...92.5.14

  سلام عزیز دردونه مامان خوبی فسقلی من؟ چخبرا؟خوش میگذره اون بالا بالاها نفسم؟ مامان جونم 17 مرداد تولد بابا علی هستش ، دومین تولدیه که منو بابایی ماله هم شدیم و من میخوام واسه بابایی تولد بگیرم پارسال حسابی واسش ترکوندم وحسابی غافلگیر شد اما امسال نمیدونم چیکار کنم تا متفاوت بشه ذهنم خیلی درگیر شده که چجوری بابا رو غافلگیر کنم روزا تندوتند دارن میگذرن ومن هنوز.... عشقه مامان کاش همه چی همون جوری که ما آدما میخواییم پیش میرفت... خداکنه ساله دیگه همون جوری که خودمون میخواییم شما رو دعوت کنیم شما بیای و من کادوتولده ساله دیگه بابایی خبر اومدن شمارو بهش بگم مامانم ناز نکنی واسمون تا خواستیمت زودی  بی...
9 مهر 1392

تولد همسری جوووووووووووووون...92.5.17

         تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو . . . لمس بودنت مبارک علی جونم....                          علی جونم دفترچه ی خاطرات قلبم و زندگی من، که خالی از عشق و یکرنگی بود وبدون هیچ دلیلی واسه بودنم با بودنت سرشار از عشق و محبت کردی   ، نازنیم ، زیباترینم ،بهترینم؛تنها دلیل واسه نفس کشیدنه من؛حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم  وهزار هزار بار شکر گذار خدام واسه داشتنت&nbs...
9 مهر 1392

اولین شاهکار...92.5.6

    سلام عزیز درونه مامان خوبی عزیزکم؟ وای که این روزا مامانت چقدر هوای داشتنتو داره  دلم میخواد بودی و میگرفتمت بقلم هی بوست میکردم ولی حیف که مامانت هنوز یه دل نشده واسه دعوت کردنت  ،حیف که موقعیتش نیست واسه بودنت... دانشجو بودن دردسره واسه خودش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! اگه درس نداشتم  دعوتت میکریم بیای...ولی بزرگترین مشغله من درسمه نفسه من.... خب بگذریم چه میشه کرد به قولی یه سال دیگه هم صبر میکنیم  ایشالله بعدش همه چی بر وفق مراد باشه و شما زودی بیای بقلم....ایشاااااااااااااالله....       خب مامانم بازم برسیم سره هنرمندیای مامانیت که اولین کاره قلاب بافیش که شروع یادگیری ...
9 مهر 1392

نی نی جون...92.4.31

    سلام عزیز درودنه خونه ما خوبی تاج سر؟ مامانی امروز بعد یه شش هفت روزی اومده واست بنویسه، ازم دلخور نشو خوشچلم آخه اصلا وقت ندارم کلاس قلاب بافی که رفتم همش درگیر بافتن شدم. یه روز درمیون میرم کلاس وظهر ها نماز ظهر میرم مسجد امام حسین نماز تا ساعت دو سه اونجام،آخه بعد نماز آقای حیدری کاشانی اونجا سخنرانی داره ماهم میشینیم پای سخنرانی. منظورم ازما: مامان جونو خاله الهه با فسقلی تو شکمشه مامانم. خب مامانم بگم واست از احوالات یه هفته گذشته که اول قشنگ ترین خبرو میگم که نینی خاله سمیه ی من به دنیا اومد  روز چهارشنبه الهی دورش بگردم اینقدر کوچولو که نگو دو کیلو همش وزنش بود وقتی به ...
9 مهر 1392

پیراهن دخملی92.5.4

      سلام عزیزه مامان مامان امروز اومدم تا دومین شاهکار هنریمو بهت نشون بدم یه پیراهن و تل مو بافتم که قرار بود بدم به دختر خاله سمیه تارا جون(اسمش از غزل به تارا تغییر یافت)کلا به نام تارا کاموا خردیم وبه سن خودش بافتمش ولی وقتی تموم شد  نتونستم ازش دل بکنم  به بابا علی گفتم نمیدمش به تارا  باشه واسه دخملی خودم آخه خیلی ناز شده .... تازه پاپوش هم دارم میبافم که هنوز تموم نشده،مهمونی های ماه رمضون  به آدم فرصت نمیدن که خونه بمونیم تا تمومش کنم... خودت نگاش کن قضاوت کن ؟؟؟؟ من که خیلی دوسش دارم وتعریف از خود نباشه  دیگه پاک هنرمند شدم....       ...
9 مهر 1392