♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

دومین دکتر فسقلی93.2.8

سلام رویای درآغوش من قربونت برم من که دیگه نباید توی رویا باهات صحبت کنم و الان از همیشه بهم نزدیکتری مامانم تا دلم هواتو میکنه دستم رو میزارم روی شیکمم و کلی قربون صدقه ات میرم وخدا رو شکر میکنم واسه بزرگترین نعمتی که بهم داده.... خب مامانم جونم واست بگه که دوشنبه هشتم اردیبهشت رفتم دکتر برای انجام سنوگرافی وتجویز دارو واسه تهوع که دارم. توی مطب بعد ازدوساعت حیرون شدن بالاخره نوبت ماشدورفتیم داخل مطب  ازحالو احوال پرسی بگذریم یکراست رفتم خوابیدم روی تخت و بابایی هم روبروم نشسته بوددکتراومد واسه پیداکردن قلب کوچولوت  منم یه چشمم روی بابایی بود اون یکی هم روی صفحه مانیتورواسه دیدن شما فسقلی ،استرس کل ...
13 ارديبهشت 1393

حسِ خوب93.2.4

  سلام فسقلی مامان سلام فرشته کوچولوی من خوبی نی نیِ من؟ جات راحته؟همه چی آرومه؟قربونت برم من که حسابی داری خودتونشون میدی.داری میفهمونی بهمون که آهای مامانو بابامنم هستم ها... عزیزکم نفسم این روزا حسابی حاله مامان بده؛ نه خیلی بد که نتونم تکون بخورم،ولی حالت تهوع خیلی اذیتم میکنه، همش یه چیزی باید دستم باشه بخورم خیلی شکمو شدم.اوایل که فهمیدیم هستی شبا اعلام حضور میکردی و من همش حالت تهوع داشتم ولی الان چندروزه دیگه همش داری اعلام حضور میکنی کاری به صبح وشب نداری فسقلی نیم سانتی من.... فدات شه مامان تو سالم باش ،جات راحت باشه من تموم سختی های نُه ماه انتظار رو به جون میخرم ... مامانی دیروز دوباره رفتم آزمایش خون...
4 ارديبهشت 1393

اولین آزمایش واولین دکتر فسقلی93.1.26

      سلام دونه انارم  که هنوز خیلی کوچولویی.... قربونت برم من که الان اندازه یه دونه اناری مامانم جونم واست بگه از وقایع این چند وقت.... 23 عصر از دانشگاه اومد وپیله کردم به بابایی که پاشو بریم آزمایش هرچی ازبابایی انکار ولی ازمن اصرار،دلم میخواست هرچه زودتر برم آزمایش بدم وخیالم راحت شه بابت حضورت عزیزِ دلم....بابایی میگفت زوده هنوز واسه آزمایش دادن بزار ده روز ازتاخیر پری بگذره بعد میریم ولی من ازاون دسته آدما هستم که خیلی عجولم بابایی هم دقیقا مثل منه ولی چی شده بود این حرفرو میزد نمیدونم؟؟؟ولی درآخرهم خودش بی طاقت شد گفت بریم آزمایش.... راهی آزمایشگاه شدیم بعد خون دادن پرستاره گفت چهلوپنج دقیقا دی...
26 فروردين 1393

معجزه دو خط موازی...93.1.21

    سلام فرشته ی مامان ،فرشته ای که الان خیلی بهم نزدیکی.... اولین پست سال جدید شد بهترین پست که بهترین خبر رو میخوام بزارم اینجا واست...     منم مـــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــان شدم....    خدایـــــــــــا شکرت..خدایا ممنونم ازت که مارو لایق دونستی تا یکی از فرشته هات ماله ما باشه...خدایا ممنونم ازت که چشم انتظارمون نزاشتی.... نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم خدا جونم....   همیشه توی رویام وقتی تصور میکردم که خبر اومدنت روچجوری بگم کلی حرف داشتم ولی الان هیچی به دهنم نمیرسه.... ازبس خوشحالم نمیدونم چی بگم؟؟   عزیزدردونه مامان نمیدونی که چقدر دعا کر...
21 فروردين 1393

یه سالگی وب92.12.7

  سلام فرشته کوچولو مامان خوبی عزیزم؟ امروز یه سال شد که مامان واست وبلاگ درست کرده... پارسال همین روزا بود که یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد که توهم واسه فسقلیت وبلاگ درست کن... منم ازاونجایی که عاشق نی نی ها هستم اینجا شد بهترین جایی که یه عالمه نی نی توش هست.شد بهترین سرگرمی واسه من... وقتی برگشتم به اولین پست وبلاگم وتمام مطالبم رو خوندم، اونروزا آرزوم بودکه عید سال آینده یعنی امسال شما عشق من توی دلم جوونه زده باشی، ولی حیف نشد که بشه فدات شم... یعنی بابایی نمیخواد نه اینکه شمارونخواد نه،بهم میگه صبرکن بریم خونه خودمون اون موقع فسقلیم رو دعوت میکنم هرچی ازمن اصرار ازبابایی انکار... بگدریم خواست خداست دیگه تا خ...
7 اسفند 1392

تولد مامان اسمـــــاء92.11.12

      سلامی گرم تو این هوای سرد به فرشته آسمونی خودم... عزیزه دله مامان جونم واست بگه از روز تولدم ؛سومین تولدی که منو بابایی ماله هم شدیم سهم هم شدیم... یه سال بزرگتر شدم ،یه سال عاقل تر،یه سال خانوم تر...اینم از  بیست و دوسالگیم وارد بیست و سه شدم... وقتی کوچولو هستی دوست داری که زودی بزرگ شی،دوست داری زودی به بیست سالگی برسی ،وقتی به بیست رسیدی مثل برق وباد هی سنت زیاد میشه اصلا باورنمیکنی که اینقدر بزرگ شدی باورت نمیشه که دیگه نمیتونی هدیه تولد از مامانت عروسک بخوای... وای یادش بخیر همیشه هدیه تولد از مامانم عروسک میخواستم یا کفش... عاشق این دوچیزم(البته بین خودمون باشه هنوزم عاشقه...
23 بهمن 1392

آپاندیس 92.11.1

    سلام عروسک من خب مامانم اومدم واست از بهمن ماه بگم با خاطرات... اولین روز بهمن ماه من طبق عادت روزهای قبل داشتم درس میخوندم آخه فرداش اولین امتحان پایان ترمم بود عصرش بابایی رفت شرکت ومن خونه تنها شدم از روز قبلش یه دل دردایی داشتم که میگرفت و ول میکرد خیلی اهمیت بهش ندادم گذاشتم پا این که شاید فرشته کوچولو ما داره میاد آخه یکی دوباری دعوت نامه فرستادیم واسه شما ولی عصر اول بهمن ماه دیگه ناجور شد دل دردم که کمر درد ناجوری هم بهش اضافه شد ودیگه اصلا واسم قابل تحمل نبود زنگ زدم مامانم گفتم اینجوریم گفت عرق نعناع بخور خوب میشی پاشدم خوردم ولی تاثیری نداشت دیگه اشکام داشت سرازیرمیشد که ساعتای 9بود که بابایی...
17 بهمن 1392