آپاندیس 92.11.1
سلام عروسک من
خب مامانم اومدم واست از بهمن ماه بگم با خاطرات...
اولین روز بهمن ماه من طبق عادت روزهای قبل داشتم درس میخوندم آخه فرداش اولین امتحان پایان ترمم بود عصرش بابایی رفت شرکت ومن خونه تنها شدم از روز قبلش یه دل دردایی داشتم که میگرفت و ول میکرد خیلی اهمیت بهش ندادم گذاشتم پا این که شاید فرشته کوچولو ما داره میاد آخه یکی دوباری دعوت نامه فرستادیم واسه شما ولی عصر اول بهمن ماه دیگه ناجور شد دل دردم که کمر درد ناجوری هم بهش اضافه شد ودیگه اصلا واسم قابل تحمل نبود زنگ زدم مامانم گفتم اینجوریم گفت عرق نعناع بخور خوب میشی پاشدم خوردم ولی تاثیری نداشت دیگه اشکام داشت سرازیرمیشد که ساعتای 9بود که بابایی اومد خونه وقتی منو توی اون وضعیت دید رنگش رفت وحول کرد نمیدونست چیکارکنه منم همینجوری گریه میکردم بابایی چقدرحوله گرم کرد گذاشت روی دلم ولی اصلا آروم نمیشدم وای خدا بلا رو همیشه ازت دور کنه مامانم دردی بود غیرقابل توصیف دیگه نمیتونستم تحمل کنم زنگ زدم مامانم دوباره که دارم میمیرم از درد مامانم هم گفت پاشو آماده شوبریم اورژانس مامانم هم بنده خدا یه هفته ای بود که خاله الهه اینا پیشش بودن و نحوی مریض داری میکرد خاله الهه از زمانی که مهدیار به دنیا اومده ومریضی مهدیار وبیمارستان بستری شدنش و شیر نخوردن آقاپسر گل وگلاب ما عصب انگشت شست دست راستش مشکل پیداکردوناجور دردمیکردکه همون شبی که من دل درد داشتم خاله الهه رفته بود دکتر ومهدیار پیش مامان جون بود و همون موقع که من با گریه وزاری زنگ زدم خونه مامان که دیگه نمیتونم تحمل کنم خاله الهه هم باقیافه گریون میرسه خونه ودکتر توی دستش آمپول زده بود و آتل بندیش کرده بود که تا شنبه بهترنشدمیبایست گج بگیره که خداروشکر به گج نرسید...
توی اوضاع احوال ناآروم خونه مامانم منم اضافه شدم .اون شب آماده شدم ورفتیم دنبال مامان ازاونورم اورژانس که دلدرد دیگه طاقتم رو تموم کرده بود واشکام همین جور میرختن بعد معانیه دکتر حالت تهوع هم شروع شد و هی حالم بدترمیشد وجونموبالا اوردم دوتا دکتر بودن که هرکدومشون یه چیزی گفتن یکی میگفت عفونت روده یکی میگفت کیست دوباره یکیشون میومد میگفت حاملگی خارج از رحم کلا دیوونم کردن هی میومدن معاینه میکردن ویه عیب روی من میذاشتن که اخر رسیدن به آپاندیس ...
بعدازانجام آزمایشات، خون گرفتن احتمالشون روی آپاندیس بیشترشد ودرد من اصلا آروم نمیشدم وبابایی رفت دنبال کارام وبستری شدم باکلی التماس وخواهش وتمنا بهم مسکن زدن ...درد داشتنم یه طرف بود امتحان صبحش هم یه طرف اونشب فقط گریه کردم وبالا اوردم تا بالاخره باهزار بدبختی شب به صبح رسید وبنده خدا مامان جون شب پیشم بود وبابایی ساعتای دو _سه بود اینقدر گفتم رفت خونه و ساعت شش بود اومد که مامان جون رفت خونه تا سری به خاله الهه بزنه ...
روز دوم بهمن ماه دردام آروم تر شده بود و فقط پهلو راستم با تکون خوردن درد میگرفت سرم به دست التماس دکتر وپرستارها رو یکردم که بزارن برم امتحانم رو بدم برگردم آخه ساعت 9 دکتر سونو میومد تا ازم سونو بگیره و منم ساعت ده امتحان داشتم التماس ها فایده ای نداشت و نذاشتن من برم و غصه دل من بیشتر شد.
بالاخره بعد سونو مشخص شد که آپاندیس هست و باید عمل میشدم ،من بیمارستان تنها روتخت خوابیده بودم وبابایی دنبال کارای عمل به مامان جون زنگ زدم گفتم باید عمل شم خودتو برسون که زودتر از مامان جون ؛مادرجون(مادرشوهری) رسید بیمارستان ومن هنوز آروم بودم واسترس عمل نداشتم ولی همین که چشمم به مامانم افتاد اشکام سرازیرشد استرس تمام وجودموگرفت وبعدش باباجون(پدرشوهری) وبابایی اومدن پیشم هرچی میگذشت بیشتر میترسیدم و ساعتای12 بود رفتم اتاق عمل وبه شمارش یک دو سه دیگه هیچی نفمیدم وبیهوش شدم ووقتی بهوش اومدم ساعت دو بود که توی یه فضای فوق العاده سرد بودم و ماسک اکسیژن روی صورتم بود که داشت خفه م میکرد که اولین حرکتی که تونستم بکنم این بود که ماسک رو برداشتم و ازفردی که اونجا بودبه هزارسختی خواستم که یه پتو بندازن روم اخه اصلا نمیتونستم حرف بزنم...
وحدود یه ساعت بعد که توی خواب وبیداری بودم از ریکاوری منو بردن بخش وبازتادوباره چشمم به مامان و بابایی افتاد گریه م گرفت و یه شب دیگه هم بیمارستان بودم تا ظهر پنجشنبه ومرخص شدم اومدم خونه مامانم...
بعد از عیادت و دیدو بازدید جو گیر شدم که پاشم امتحان شنبه رو بخونم ولی دیدم اصلا نمیتونم و با کلی غصه روز شنبه هم نرفتم امتحان...
و این دوتا امتحان غصه شد رو دلم و تا یادشون میوفتادم گریه میشدم...
به سختی فراوان امتحان روزچهارشنبه پنجم بهمن رو رفتم دادم....
واز بی انصافی به تمام معنای استاد این دوتا درسم که هردوتاش با یه استاد بودازشانس بدم نه بهم نمره ای داد ونه درسم حذف شد ودوتا صفر خوشکل گذاشت توی کارنامه م...
این بود وقایع عمل و امتحاناتم....