اولین آزمایش واولین دکتر فسقلی93.1.26
سلام دونه انارم که هنوز خیلی کوچولویی....
قربونت برم من که الان اندازه یه دونه اناری مامانم
جونم واست بگه از وقایع این چند وقت....
23 عصر از دانشگاه اومد وپیله کردم به بابایی که پاشو بریم آزمایش هرچی ازبابایی انکار ولی ازمن اصرار،دلم میخواست هرچه زودتر برم آزمایش بدم وخیالم راحت شه بابت حضورت عزیزِ دلم....بابایی میگفت زوده هنوز واسه آزمایش دادن بزار ده روز ازتاخیر پری بگذره بعد میریم ولی من ازاون دسته آدما هستم که خیلی عجولم بابایی هم دقیقا مثل منه ولی چی شده بود این حرفرو میزد نمیدونم؟؟؟ولی درآخرهم خودش بی طاقت شد گفت بریم آزمایش....
راهی آزمایشگاه شدیم بعد خون دادن پرستاره گفت چهلوپنج دقیقا دیگه آماده میشه؛منم ازاونجایی انتظار واسم سخته به بابایی گفتم پاشوبریم مسجدنمازتابرگردیم جواب اماده اس...وای مامانم نمیدونی من چجوری نماز خوندم همش از خدا میخواستم که ناامیدم نکنه...
بعدنماز قدم زنان رفتیم به سمت آزمایشگاه به بابایی گفتم من نمیام داخل همین جا منتظرت میمونم تا بیای ولی قول بهم بده اذیتم نکنی؟؟
اخه داشتم از استرس میمردم نمیتونستم برم داخل....بابایی اومد با قیافه شادو خندون هی ازش پرسیدم چی شد اونم فقط میخندید میدونستم مثبت شده ولی دلم میخواست از زبون بابایی بشنوم...
که بابایی گفتمثبته وای منو میگی برگه آزمایش رو گرفتم دستم و فقط میخندیمو میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت....
بعد از اونور رفتم خونه مامانم ،بابایی هم رفت فوتبال برگه آزمایش رو قایم کرده بودم ؛در که باز شد خیلی سعی کردم جلو خنده هامو بگیرم ولی نمیشد مامان جونی هی میپرسید چی زیر چادرت داری منم میگفتم هیچی خاله الهه هم نشسته بود داشت به مهدیار شیر میداد که رفتم جلومامانم ،برگه رو گرفتم جلوصورتش ومحکم گرفتمش توی بقلم وبا گریه واشک فقط میخندیدم ؛ خاله الهه هم ازهمه جا بیخبر هی میگفت چی شده اقا به من بگید اصلا نمیتونست بگه من حاملم چون باورش نمیشد آخه ما به همه گفته بودیم تا خونه خودمون نریم بچه دار نمیشیم...قیافه خاله الهه خیلی بامزه شده بود چندبار با تعجب میگفت حامله ای؟حامله ای؟؟قیافه منو میگی اون موقع اینجوری
منم مهدیاررو گرفتم بقلم هی بهش میگفتم پسر خاله...
بعد فوتبال هم شوهر خاله الهه اومدبهش گفتیم اونم اصلا باورش نمیشد همش میگفت فیلم بازی در نیارین ...
شب خوبی بود بهترین خبر عمرم رو بهشون گفته بودم...شبی ازیاد نرفتنی...
فرداشبش با بستنی رفتیم خونه مادرجون اینا به اوناهم خبر دادیم،مادرجون اینقده ذوق کردکه باورم نمیشد...
فعلا قراره کسی نفهمه تا خیالمون از بابت همه چی راحت شه ....
دوشنبه 25 رفتم دکتر ...کوچولوی مامان دکتر بهم گفت پنج هفته و دو روزته...
دکتر کلی توصیه کردکه چی بخورم چی نخورم؟چیکارکنم چیکارنکنم؟وانجام آزمایشات وسنوگرافی.
بهم گفت اوایل اردیبهشت بازم برم آزمایش خونم رو تکرار کنم آخه خیلی زود رفتم وعدد بتا خیلی کمه،بهم گفت اگه بالای هزار شد خوبه مشکلی نداری ولی اگه زیر هزار بود بیا پیشم دوباره تا ببینم مشکل چیه؟
واسه سه هفته دیگه یعنی هفته نهم بارداری باید برم سنوگرافی که آیا قلبت تشکیل شده یا نه؟؟؟
عشق من ؛نفس من؛ دردونه من ؛نکنه این رویای شیرینم ،تلخ بشه؟مامانم ازخدا بخواه که بدون هیچ مشکلی چهل هفته به خیروخوبی خوشی بگذره....
خدا جونم کمکم کن .خدایا امیدم رو ناامید نکن.خداجونم هوای فسقلی منو داشته باش.خدایا ازت فرزندی سالم وصالح میخوام.....
..شکـــــــــــــــــــــــرت ای خـــــــــــــــــــدا...