♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

خاطره زایمان93.11.13

1393/11/13 21:45
1,275 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگ ترین خاطره زندگیم

سلام عزیز مامان

بالاخره تونستم بیام واست خاطره اومدنت رو بنویسم...

روز یکشنبه 23 آذر بود که صبح موقع نماز صبح با درد های موقع پری از خواب پریدم پا شدم نماز خوندم بعدش خوابیدم کمردرد ناجوری گرفته بودم هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم رفتم دستشویی دیدم بله یه خبرایی داره میشه  لکه دیدم...یه ذوقی کردم که نگو که بالاخره فرشته کوچولوم داره میاد بقلم .بابایی رو بیدارکردم گفتم پاشو وقتشه انتظار داره به پایان میرسه انگار به بابایی برق سه فاز وصل کردن چشاش باز شدن گفت جدی میگی؟یه برق باحالی توی چشماش دیدم که کلی حال کردم.

پاشدیم به تمیز کاری خونه انجام کارهای نکرده دردهای منم میرفت میومدم بیشتر روی کمرم بود که کمر درد داشتم

ساعتای ده بود مامانم اومد بهم سر بزنه وقتی فهمید دیگه وقتشه کلی خوشحال شد و خداروشکرکرد....ظهر واسه ناهار واسم آش آلو درست کرد ،دم کرده زعفرون خوردم  کلی ورزش هایی که موقع دردا توی کلاس بارداری یادگرفته بودم انجام دادم حموم رفتم دوش آب گرم گرفتم و..... زمان خیلی دیر میگذشت ساعتای هشت شب بود دیدم لکه بینیم تموم نمیشه نگران شدم به بابایی گفتم تا بیمارستان بریم با مامانم و بابایی رفتیم بیمارستان که بعد از معاینه کردن گفت دهانه رحمت یه سانت باز شده فقط اوه من کلی حرصم گرفت گفتم الانه میگی  شش هفت سانت باز شده ولی خبری نبود هنوز برگشتیم خونه شبش من اصلا نخوابیدم همش دور خونه راه میرفتم وروی توپ خصوص بپر بپر میکردم اون شب وحشتناک گذشت دیگه موقع نماز صبح طاقتم تموم شد باز پاشدیم بریم بیمارستان که بعدازمعاینه وشنیدن صدای قلب جنین گفتن برو خونه هنوز خبری نیست ولی اگه دردات بیشتر شد ساعتای هشت نه بیا دوباره من کلی خسته شده بودم انتظار اون لحظه ها خیلی سخت تر شده بود بازم اومدیم خونه من کلی کلافه بودم هم درد داشتم هم وحشتناک خوابم میومد ولی نمیتونستم درست بخوابم دیگه بماند یهو میزدک زیر گریه وکلی ناز میوردم واسه بقیه...

ظهر ساعتای دو بود که خاله زهرام هم اومد دیدنم دیگه چشمش که بهش افتاد ناجور زدم زیرگریه همون موقع ها هم مادرشوهرم هم اومد دیگه پاشدیم رفتیم بیمارستان....

دوباره معاینه و صدای قلب ولی دیگه نفرستادنم خونه گفت یکی دوساعتی توی محیط بیمارستان باشید هر نیم ساعت بیا واسه شنیدن صدای قلب جنین

هرچی بیشتر پیش میرفتم تحمل کردن اون لحظه ها واسم وحشتناک تر میشد...

ساعت هفت عصر بود که بستری شدم ولی هیچ سرم وآمپول فشاری بهم نزدن زمان میگذشت و بی خواب داشت منو میکشت موقع دردها فقط سوره قدر میخوندم ونفس عمیق میکشیدم 

ناجور گرسنم شده بود ولی حتی اب هم که میخوردم میوردم بالا ساعتای ده شب کیسه ابم پاره شد دیگه خیلی نزدیک شدم به اومدم نی نی ؛ما ما که معاینم کرد گفت آفرین خیلی خوب پیش رفتی فوق العاده دختر خوبی بودم اصلا صدام درنمیومدم کلی اونجا ازم تعریف کردن وتوی بخش زایمان به دختر خوبه معروف شدم ساعتای یازده سر نی نی پیدا شد که بردنم اتاق عمل و ساعت یهربع به دوازده قشنگ ترین اتفاق زندگیم رخ داد و دخملم رو گذاشتن بقلم که اون لحظه بهترین لحظه زندگیمم بود آرامش دنیا رو بهم دادن...

فسقلی ما الان 50 روزه اس و زندگیمون فوف العاده قشنگ شده...

ان شاالله خدا قسمت تموم منتظراش بکنه این لحظه های شیرین رو....

 

پسندها (12)

نظرات (8)

نرگس م
8 بهمن 93 9:34
سلام خانومی....تبریک میگم مامان شدنت رو.... ازت میخوام وقتی داری به نی نیت شیر میدی برای ما منتظرا هم دعا کنی...من خواننده خاموش وبلاگت هستم لین باره برات نظر میدم،اگه امکانش هست یه عکس از خودت هم بذار....
مسافر کوچولوی ما
14 بهمن 93 21:51
سلام واسه من وامثال منم دعا کن عزیزم ما سال 79 ازدواج کردیم....
نرگس م
17 بهمن 93 22:18
سلام عزیزم...فکر کنم نظرم جواب داشتا.....!!! بالاخره روی ماهتو به ما نشون میدی یا نه؟؟؟
آجی فاطمه
22 بهمن 93 1:09
سلام عزیزم بهت تبریک میگم انشالا همیشه خوش باشین ایشالا قدم دخملی راتون پر از خیر وبرکت باشه ایشالا از این شادی های خوب خوب دوباره نصیبتون بشه ......دومی و سومی هم بیارین الهی سایتون بالای سر دختری باشه وبا همسری زندگی خوش وخرمی داشته باشین
مامانـــــ
29 بهمن 93 17:27
سلام عزیزم ... خوب شد این لحظات زیبا رو ثبت کردی ... چون بعدا با خوندنش آرامش خاصی میگیری و لبخند میزنیمبیناجووووووووون رو ببوس
مامان هدیه
25 اسفند 93 9:32
واییییییییییییییییییییی چه کوچولوی نازی خدا برات نگهش داره ببخشید خیلی وقته بهت سرنزدممممممممممممم مبارکه مامان خانمی انشاللهه قدمش برات خیر و پربرکت باشه راستی سال خوبی داشته باشید
مامی هدیه
15 فروردین 94 17:44
سلام،کجایی پس؟؟؟چرا یه خبری تر خودت و نی نی نمیدی؟؟؟؟؟؟
kosar
25 فروردین 94 21:28
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.