♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

3روز مونده تا تولد بابایی...92.5.14

  سلام عزیز دردونه مامان خوبی فسقلی من؟ چخبرا؟خوش میگذره اون بالا بالاها نفسم؟ مامان جونم 17 مرداد تولد بابا علی هستش ، دومین تولدیه که منو بابایی ماله هم شدیم و من میخوام واسه بابایی تولد بگیرم پارسال حسابی واسش ترکوندم وحسابی غافلگیر شد اما امسال نمیدونم چیکار کنم تا متفاوت بشه ذهنم خیلی درگیر شده که چجوری بابا رو غافلگیر کنم روزا تندوتند دارن میگذرن ومن هنوز.... عشقه مامان کاش همه چی همون جوری که ما آدما میخواییم پیش میرفت... خداکنه ساله دیگه همون جوری که خودمون میخواییم شما رو دعوت کنیم شما بیای و من کادوتولده ساله دیگه بابایی خبر اومدن شمارو بهش بگم مامانم ناز نکنی واسمون تا خواستیمت زودی  بی...
9 مهر 1392

تولد همسری جوووووووووووووون...92.5.17

         تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو . . . لمس بودنت مبارک علی جونم....                          علی جونم دفترچه ی خاطرات قلبم و زندگی من، که خالی از عشق و یکرنگی بود وبدون هیچ دلیلی واسه بودنم با بودنت سرشار از عشق و محبت کردی   ، نازنیم ، زیباترینم ،بهترینم؛تنها دلیل واسه نفس کشیدنه من؛حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم  وهزار هزار بار شکر گذار خدام واسه داشتنت&nbs...
9 مهر 1392

اولین شاهکار...92.5.6

    سلام عزیز درونه مامان خوبی عزیزکم؟ وای که این روزا مامانت چقدر هوای داشتنتو داره  دلم میخواد بودی و میگرفتمت بقلم هی بوست میکردم ولی حیف که مامانت هنوز یه دل نشده واسه دعوت کردنت  ،حیف که موقعیتش نیست واسه بودنت... دانشجو بودن دردسره واسه خودش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! اگه درس نداشتم  دعوتت میکریم بیای...ولی بزرگترین مشغله من درسمه نفسه من.... خب بگذریم چه میشه کرد به قولی یه سال دیگه هم صبر میکنیم  ایشالله بعدش همه چی بر وفق مراد باشه و شما زودی بیای بقلم....ایشاااااااااااااالله....       خب مامانم بازم برسیم سره هنرمندیای مامانیت که اولین کاره قلاب بافیش که شروع یادگیری ...
9 مهر 1392

نی نی جون...92.4.31

    سلام عزیز درودنه خونه ما خوبی تاج سر؟ مامانی امروز بعد یه شش هفت روزی اومده واست بنویسه، ازم دلخور نشو خوشچلم آخه اصلا وقت ندارم کلاس قلاب بافی که رفتم همش درگیر بافتن شدم. یه روز درمیون میرم کلاس وظهر ها نماز ظهر میرم مسجد امام حسین نماز تا ساعت دو سه اونجام،آخه بعد نماز آقای حیدری کاشانی اونجا سخنرانی داره ماهم میشینیم پای سخنرانی. منظورم ازما: مامان جونو خاله الهه با فسقلی تو شکمشه مامانم. خب مامانم بگم واست از احوالات یه هفته گذشته که اول قشنگ ترین خبرو میگم که نینی خاله سمیه ی من به دنیا اومد  روز چهارشنبه الهی دورش بگردم اینقدر کوچولو که نگو دو کیلو همش وزنش بود وقتی به ...
9 مهر 1392

پیراهن دخملی92.5.4

      سلام عزیزه مامان مامان امروز اومدم تا دومین شاهکار هنریمو بهت نشون بدم یه پیراهن و تل مو بافتم که قرار بود بدم به دختر خاله سمیه تارا جون(اسمش از غزل به تارا تغییر یافت)کلا به نام تارا کاموا خردیم وبه سن خودش بافتمش ولی وقتی تموم شد  نتونستم ازش دل بکنم  به بابا علی گفتم نمیدمش به تارا  باشه واسه دخملی خودم آخه خیلی ناز شده .... تازه پاپوش هم دارم میبافم که هنوز تموم نشده،مهمونی های ماه رمضون  به آدم فرصت نمیدن که خونه بمونیم تا تمومش کنم... خودت نگاش کن قضاوت کن ؟؟؟؟ من که خیلی دوسش دارم وتعریف از خود نباشه  دیگه پاک هنرمند شدم....       ...
9 مهر 1392

ماه رمضان...92.4.21

          سلام عزیز دردونه مامان خوبی عسله من؟ مامان فدات شه که منو ناجور درگیر خودت کردی عزیزم یه چند وقتی هست ناجور به فکر افتادم که اطلاعاتی واسه بچه  دار شدن به دست بیارم یه حسی بهم میگه اومدنت نزدیکه البته تا یه سال دیگه ایشالله سال 93 عزیزم دارم سعی وتلاشمو میکنم توی این یه سال خودمون رو آماده کنم واسه اومدنت چه از نظر معنوی وچه از نظر... عزیزه مامان از بابایی که میپرسم ساله دیگه خوبه واسه دعوت کردن نی نی جواب درستی بهم نمیده میگه نمیدونم هرچی خدا بخواد... (ولی میدونم عاشقه بچه هاس حالا چرا بروز نمیده خدا میدونه ،ما که نفهمیدیم ) ...
9 مهر 1392

واسه دخملی جونه آینده مامان...92.4.12

  یه پست دخملونه   سلام فسقلی مامان خوبی عزیزم؟ نمیدونم چرا این پست یه جوری عزیزم ولی کوچولو من اگه دخملی این پست مخصوص شماست درونه مامان عشقم، امروز بعد از یه استراحت کوتاه مدت و فارغ شدن مامان از درسو دانشگاه اومدم واست بنویسم با کلی خبرای ناز خب عزیزم حالا بگه مامان از این چند وقته: مامانو بابا یه جشن کوچولو دونفره واسه سالگرد ازدواجشون گرفتن دوم تیرماه تنهایی و رمانتیک اخه همه رفته بودن مشهد ما تنها بودیم بعد از جشن و خوش گذرونی مامان دوباره درگیر امتحانات دانشگاه شد  ،بعد از امتحانات یه مهمونی پنج نفره ونصفی خونه ما برگزار شد ...
9 مهر 1392