♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

یه حس قشنگ92.7.7

    سلام عشق مامان خوبی عسلم؟ وای مامانم اگه بدونی که چقدر خوشحالم  وای یه اتفاقات خوبی داره میوفته یه حس باور نکردی یه دلیل تازه واسه بیشتر خوشبخت بودن اصلا نمیتونم باورم کنم  وای نمیدونم چجوری واز کجا واست شروع کنم تا این حس مامان رو درک کنی وای خوشچل من  بابایی بالاخره رضایت داد واسه دعوت کردنت  بالاخره اصرار های مامانت واسه اومدن شما نتیجه داد  بابایی هم الان دیگه دلش شمارو میخواد... البته هنوز اقدامی نکردیم واسه اومدنت فقط داریم زمینه اومدنت رو فراهم میکنیم مامان داره میره دکتر واسه انجام ازمایشات قبل بارداری  ،میخوام برم دندون پزشکی و خیلی کارهای دیگه...
9 مهر 1392

اوج خوشبختی....92.7.9

      سلام عشق مامان  دردو بلات به جونم خوشچل  من  وای مامانم چقدر دعوت کردن شما پیش نیاز میخواد و سخته  وای خدایا ،اصلا فکرشو نمیکردم آمادگی واسه فرستادن دعوت نامه ی شما اینقدر سخته.... از توی کتاب خانواده و تربیت مهدوی که نوشته مرتضی آقا تهرانی و محمدباقر حیدری کاشانی هستش یه چیزیایی خوندم مثل مراقبت های پیش از دعوت کردن شما....که چهل روز قبلش باید یه سری کارها انجام بدیم : مثل مراقبت چهل روزه برمحور عمل به واجبات و ترک محرمات وانجام مستحبات و خیلی چیزای دیگه...که باعث خدایی شدن ورنگ وبوی الهی گرفتن وتاثیر گذاری معنوی بر پاکی روح نوزاد میشه... یا مثلا در این چهل روز...
9 مهر 1392

اولین روز مهر92.7.1

        سلام نفسه مامان مامان فدات شه عزیزه دردونه من خوبی عشقم؟ اولین روز پاییز مبارکت باشه عمرم.... وای من عاشق راه رفتن روی برگ های خشک شده درختای پاییزم با اون رنگ های خوشچلشون و صدای خش خشی که ایجاد میکنن... امروز اول مهر بود ، منم  مثل بقیه بچه ها وکوچولوهاکه امروز اولین روز درسیشون بود ورفتم دانشگاه وای حالوهوای خیابونا یجوری بود یه عالمه بچه مدرسه ای میدیدم وکلی قربون صدقه شون میرفتم  وهمش خیره روشون بودم چه دنیایی داشتن واسه خودشون هرکسی رو من دیدم خوشحال بود کسی رو ندیدم که گریه کنه و ناراحت باشه... وای چه لحظه شیرینی هستش واسه مامان و باباها نی نی هاشون بزرگ شد...
9 مهر 1392

عشق یهویی..92.6.30

    سلام فرشته کوچولو مامان خوبی قند عسلم؟ مامانم ترم جدید مامان هم شروع شد اگه خدا بخواد یه ترم دیگه میمونه که بهمن میشه ترم آخرم و مامان فارغ میشه از همه چی.... خب جونم واست بگه فندوق کوچولوی من که امروز عشق بابایی یهو گل کرد وظهر اومد خونه مامانی غافلگیر شد ، بابایی با دوتا شاخه گل خوشچل اومد خونه وای عشقم کلی غافلگیر شدم آخه خیلی یهویی بود... دست همسری گلم درد نکنه نفسم خودت گلی واسه من....     اینم عکس گلی که بابایی واسم گرفته:       شنبه 92/6/30   ...
9 مهر 1392

حالوهوای این روزها....92.6.26

      سلام فسقلی آینده خونه ما خوبی عشق مامان؟ چخبرا؟خوش میگذره؟ این دنیا ، اینجا که خبری نیست روزها پشت سر هم و تند تند میگذرن و میرن بدون هیچ اتفاق خاصی .بدون هیچ دل مشغولی. بدون هیچ هیجانی روزها تکراری :صبح از خواب پا میشم بابایی رفته سرکار هی دور خودم میچرخم از این اتاق به اون اتاق درگیر تمیز کاری های هروزه والکی  بعدش میرم آشپز خونه سرگرم آشپزی  و تمیز کاری اونجا  و یه سری هم به نی نی وبلاگ میزنم  بعدش بابایی میاد ناهار میخوریم  بعدش هم لالا تا عصر،  عصر هم عصرونه ای نوش جان میکنیم  میریم گاهی اوقات مسجد نماز وازاون طرف هم ت...
9 مهر 1392

دلم تنگه...92.613

      سلام به فسقلی خودم این روزا مامانیت یه جوری شده اصلا دل ودماغ هیچی ندارم یه جوری شدم اصلا دلم نمیخواد خونه بمونم تا بابایی از سر کار میاد خونه استراحتی کرده نکرده مامان شروع میکنه به غر زدن که بریم بیرون من دلم گرفته هیچ اتفاقی نیوفتاده هیچی نشده ها ،ولی نمیدونم این حس وحال از کجا اومده؟؟؟؟ بنده خدا بابایی اصلا هیچی بهم نمیگه همه کاری میکنه تا من از این حال بیام بیرون یکیش مثل امروز اصلا نخوابیده بود از خستگی نمیتونست رو پا وایسه ولی منو برده بیرون  جات خالی بلال واسم خرید کلی سربه سرم گذاشت  ولی تا دوباره اسم برگشتن به خونه میشه حاله مامان گرف...
9 مهر 1392

دوست مامان 92.6.7

  سلام عسلم مامان فدات شه الهی که چقدر ازما دوری عشق من نفسم سه شنبه 92.6.5 دوست دوران دبیرستان و دانشگاه مامان اومد خونمون واسه اولین بار اینقدر دلم براش تنگ شده بود که نگو دوست مامان زهره جونه که شما وقتی بیای باید بهش بگی عمه زهره چون شما عمه نداری منو عمه زهره  یه روح بودیم در دو بدن اینقدر ماباهم صمیمی بودیم که نفسمون واسه هم درمیرفت  در حدی بود که اگه یه روز همدیگرو نمی دیدیم دیگه غوغایی بود. دوستی ما در حدی بود که توی دانشگاه همه فکر میکردن ما دوقلو هستیم اگه یه روز یکیمون نمیومد دانشگاه استادا ازاون یکی میپرسید اون قولوت کو پس؟ همیشه وهمجا ما باهم بودیم میشد دوسه شب پیش هم میخوابیدیم البت...
9 مهر 1392

محمد پارسا و دنبال آتلیه92.6.4

      سلام  نفسه مامان خوبی دلبرکم؟ عزیزم امروز اومدم تا واست از دوشنبه 92.6.4 بگم که من و زن عمو فاطمه باهم رفتیم بیرون چندتا آتلیه،تا مدل های عکساشون رو  ببینیم واسه محمد پارسا که یه روز دیگه بریم عکس بگیریم ازش وای مامانم پسر عموت هرچی بزرگتر میشه خوردنی تر میشه بعداز گشت وگذار چند ساعته  بالاخره یکی از آتلیه ها مورد پسند واقع شد و قرار شد توی هفته آینده بریم ازش عکس بگیریم. بعداز گشت وگذار زن عمو اومد خونه ما تا عمو مهدی بیاد دنبالش مامانیت تمام عروسکایی که خونه خودمون داشتیم اورد تا ببینیم کدوم قشنگ تره واسه آتلیه که ببریم همرامون بقیه عروسکام به دلیل کمبود جا  خونه مامان جون...
9 مهر 1392

پارک گردی یهویی...92.5.21

  سلام شاخه نباتم خوبی همه امیده مامانوبابا؟ من فدات شم الهی که بعضی وقتا،مخصوصا زمانی نینی های مامانای دیگه رو میبینم ناجور دلم هوایی میشه که داشته باشمت،حتی به جایی میرسه که دلمو به دریا میزنم به بابایی میگم بیا دعوتش کنیم نینی مون بیاد پیشمون ولی... ولی عمیق که فکر میکنه میبینم نه هنوز وقت داریم ایشالله که خدا یاریمون میکنه خب بگذریم قند عسل بگم واست از پارک گردی یهویی  92/5/21 که مامانو بابا یهو جو گیر شدن دیدن همه چی مهیاست واسه رمانتیک بازی مخصوصا عصرش یه بارون حسابی باریده بود و هوا کاملا عشقولی بود سر کوچمون پارکه نشاط هستش نماز رفتیم مسجد بعداز مسجد من ناجور دلم هوس بلال کرد البته بگم این هوسیه که ه...
9 مهر 1392